تمامی مطالب دلنوشته های خودم میباشد
نمیدانم! ســخــــتـــه...خیلی سخت بود.دیشب ساعت ها تو خیالم باهاش صحبت کردم ولـــــــــی... غمگینم... اسمتو گذاشتم آفتاب ترسيدم غروب كني اسمتو گذاشتم گل ترسيدم پژمرده بشي اسمتو ميزارم نفس كه اگر رفتي منم با خودت ببري. دوست دارم بدانی هر روز که پلک هایم را باز میکنم چشمانم به دنبال چه میگردد میدونی غربت یعنی چی ؟ دل من در غم تو ،تو در فکر دیگری،من دل دادهی تو ، به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست بند کفشهایش را گره میزنند... سالها،ماهها،و روزها میگذرد... کاش می شد همدلی را قاب کرد ساکنان شهر غم را خواب کرد کاش می شد نور چشمان تورا
نظرات شما عزیزان:
کجای بازی ما اشتباه بود که تـــو دیگر همبـــازی من نیستی!!!
و من هنوز گـرگــم به هـــوای تو...!
ولی وقتی امروز دیدمش چیزی جز سلام نتونستم بگم!!!
همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده و به این فکر می کند که چگونه بمیرد...؟
گرسنه و آزاد
یا سیر و اسیر.....
اولین چیزی که چشمانم دوست دارد ببیند این است که جایت کنارم خالی نباشد
همین
غربت یعنی از گرمای نفس های کسی که دوستش داری دور باشی
تو دل گشای دیگری،در مکتب عاشقان روا نیست من دست تو بوسم تو پای دیگری....
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست
خوش آمدی.... بنشین....
آفتاب دم کردم
که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست...
محکم !!!
باز کردن با خود اوست هنوز نمیداند...
زندگی همین است برایش گره میزنند و او در باز کردن تنهاست!!!
توبی من وبا او ...خوشحالی...
همین برای دل تنهایم کافیست ...
جانشین تابش مهتاب کرد....
Power By:
LoxBlog.Com |